حاج حسین همدانی چگونه سوریه را از سقوط حتمی نجات داد؟
بشار اسد کار سوریه را تمام شده میدانست؛ به فکر رفتن به یک کشور دیگر بود
اسفند ۱۳۹۱ تروریستها کاملاً به نقطه پیروزی نزدیک شده بود. آنها با حمایت همه جانبه عربستان، قطر، امارات و کشورهای غربی توانسته بودند حلقه محاصره را تنگتر و به کاخ ریاست جمهوری نزدیک شوند.
به گزارش هشدارنیوز به نقل از جهان نیوز
آنچه خواهید خواند از زبان شهید حسین همدانی از کتاب پیغام ماهیها به قلم گلعلی بابایی است:
سه پیشنهاد وسوسه انگیز غرب به اسد
*بنده یک راهبرد جامع یا همان چیزی که به آن نقشه راه میگویند، در پنج حوزه مأموریتی برای خروج سوریه از این بحران نوشتم. این نقشه راه به ما نشان میداد که اگر سالهای در سوریه ماندیم، باید چکار کنیم. میدانستیم در مقابل توطئه دشمنان امت اسلامی سوریه چه نقشهای داریم و چه اقداماتی را باید انجام دهیم. در این سند راهبردی بیش از صد و چند اقدام را برای سوریه پیش بینی کرده بودیم. وقت گرفتیم و آمدیم ایران و این نقشه را به سردار سلیمانی دادیم و در جلسهای که چندین ساعت طول کشید با ایشان در این باره صحبت کردیم. جلسه ما از صبح تا دوازده ظهر به طول انجامید. ایشان بسیار دقیق این نقشه راه را ملاحظه کردند و بخشهایی از آن را اصلاح نمودند و به من گفتند: من کاملاً با این سند راهبردی موافقم. از آنجا که حضرت آقا فرموده بودند تا سیاستهای کلان محور مقاومت و سوریه زیر نظر سید حسن نصرالله باشد. لذا ایشان طبق فرمایشات حضرت آقا کلیه امور مربوط به سوریه را مدیریت میکرد. بر همین اساس حاج قاسم گفتند: این نقشه راه را ببرید و به سید حسن نشان بدهید و اگرموافق بودند، کار را شروع کنید. ما هم رفتیم و این سند راهبردی را به ایشان دادیم و قرار شد ایشان یک هفته مطالعه کند و بعد جواب را بدهد. بعد از یک هفته به ما پیغام دادند که بیایید. ما هم از دمشق به بیروت رفتیم. آنجا با برادرمان ابامهدی که همان آقای زاهدی، فرمانده سپاه لبنان است، به حضور سید حسن نصرالله رفتیم. این جلسه که بعد از نماز مغرب و عشا شروع شده بود تا نماز صبح به طول انجامید و به جز نیم ساعت، سه ربع که برای غذا خوردن متوقف شد، یکسره ادامه پیدا کرد و برای نماز صبح پایان یافت. در آن موقع بیش از ۷۵ درصد کشور سوریه در اشغال تروریستهای مسلح بود و ۲۵ درصد از آن دست حکومت مرکزی مانده بود. وضعیت بسیار خطرناک بود و اصلاً کار سوریه تقریباً تمام شده بود. یک هفته طول کشید تا این سند اصلاح شود. دوباره طی جلسهای سند راهبردی اصلاح شده را خدمت ایشان بردیم. سید حسن بعد از چندین ساعت بحث و بررسی موافقت خود را اعلام کردند و گفتند: دولتمردان سوریه درک اهمیت این نقشه راه را ندارند، الان هم که به شدت درگیر این بحران شدهاند. اگر شما همه سند با اقدامات موجود در آن را یک جا به آنها بدهید، آنها هم آن را بایگانی میکنند. بهتر است در چند مرحله و در هر مرحله بخشی از این اقدامها را در اختیارشان بگذارید.
اسفند ۱۳۹۱ تروریستها کاملاً به نقطه پیروزی نزدیک شده بود. آنها با حمایت همه جانبه عربستان، قطر، امارات و کشورهای غربی توانسته بودند حلقه محاصره را تنگتر و به کاخ ریاست جمهوری نزدیک شوند. بشاراسد کار را تمام شده میدانست و به دنبال رفتن به یک کشور دیگر بود. آخرین پیشنهاد آن شب به بشار اسد داده شد. گفتم: حالا که همه چیز تمام شده و کاخ در آستانه سقوط است، شما باید این آخرین پیشنهاد ما را عملی کنید، گفتند چه کنیم؟ گفتم: درِ اسلحه خانهها را باز کنید و مردم را به اسلحههای موجود در آن مسلح کنید تا خود مردم جلوی این تروریستها را بگیرند. شکر خدا با این پیشنهاد موافقت کردند و همان شب با این اقدام سوریه از سقوط حتمی نجات پیدا کرد. همین نیروها هسته اولیه تشکیلاتی به نام دفاع وطنی را شکل دادند که الان در سوریه با داعشی ها، النصره ای ها و.. میجنگند.
شهادت ایشان از زبان همسر؛ گفت زود برمیگردم
حاجی سه سالی بود که مدام سوریه میرفت. واقعاً نبودِ حاجی در منزل برایمان عادت شده بود. دفعه آخری که از سوریه آمد تهران، قرار بود دو روز پیش ما بماند و روز یکشنبه به سوریه برگردد اما چون به ایشان اطلاع داده بودند که روز دوشنبه سیزدهم مهر با حضرت آقا ملاقات دارند با اشتیاق آن روز را هم در تهران ماند. ملاقات آقا که تمام شد، ساعت یک بعدازظهر خیلی سرحال و خوشحال آمد منزل تا آماده رفتن به فرودگاه بشود. پرواز ساعت ۶ بعدازظهر بود. حاج آقا در کارهای منزل خیلی وقتها به من کمک میکرد. آن روز وقتی به خانه آمد، از ایشان پرسیدم حاجی شما که ساعت شش پروازدارید، چطور شد الان آمدید خانه؟ گفت یک سری کار دارم که باید انجام بدهم. دخترم سارا برایش چای برد. خواست چای را با سوهان بخورد، دخترم به او گفت: بابا شما بیماری قند دارید چای را با سوهان نخورید. همان طور که من و دوتا دخترهایم روبرویش نشسته بودیم، نگاهی به ما کرد و گفت: دیگر قند را ول کنید، من این دفعه که بروم قطعاً شهید میشوم. تا این حرف از دهان حاجی درآمد، دخترها زدند زیرگریه. به دخترها گفتم: ناراحت نباشید و گریه هم نکنید. این بابای شما از اول جنگ توی جبهه بوده و خدا تا حالا او را برای حفظ کرده، از این به بعد هم هم ان شالله حفظش میکند. برای اینکه جو را ببرم سمت شوخی، یک لحظه گفتم: حاجی اگر شهید شدی…
آن قدر با قاطعیت این حرفها را زد که جرأت نکردم به چهره اش نگاه کنم. یک لحظه قلبم تیر کشید و احساس کردم حاجی رفتنی است و این آخرین دیدار ماست. تا حالا حاجی را آن طور نورانی ندیده بودم. ساکش را آماده کردم و داخل اتاق خودش گذاشتم. بی خبر وارد اتاقش شدم. دیدم وسایلش را به هم زده، سجاده و عبایش را جمع کرده، میز تحریرش را برده جایی که همیشه نماز می خوانده گذاشته. لباسهای اضافی که توی ساک گذاشته بودم را بیرون آورده بود. گفتم این لباسها را لازم داری. چرا آوردی بیرون؟ گفت نه من زود برمیگردم. لازم ندارم. دوتا انگشترعقیق داشت آنها را هم از انگشتش درآورد و گذاشت داخل کشوی میز.موقع رفتن چندبار رفت داخل خانه و برگشت حیاط. گفتم چیزی شده؟ گفت چیزی نیست حاج خانم. از زیر قرآن ردش کردم و رفت داخل ماشین. از آنجا دستی تکان داد و راننده گاز ماشین را گرفت و رفت. اهل پیامک و این جور چیزها هم نبود. ولی آن روز از پای پلکان هواپیما برای من پیامک کوتاهی فرستاد. فقط نوشته بود: خداحافظ.